حنانه حنانه ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

برای دخترم

دو راهی

دو راهی های مربوط به نگهداری و تربیت بچه ها خیلی زود سر راه مادران تازه کاری مثل من سبز می شوند. پستانک دادن یا ندادن، جدا کردن یا نکردن جای خواب بچه، زمان سوراخ کردن گوش، شروع کردن غذای کمکی در چهار، پنج یا شش ماهگی، سوار کردن یا نکردن بچه به روروئک، تماشا کردن یا نکردن تلویزیون، مرخصی شش ماهه یا یک ساله، دادن یا ندادن اندکی از غذای سفره ی خانواده به بچه، دادن یا ندادن شیر کمکی ........ اینها لیستی از دو راهی هایی هستند که هر مادری ممکن است با آن روبرو شود. گرچه این دو راهی ها در ابتدا بسیار پیش پا افتاده و غیر مهم جلوه می کنند ولی گاهی هر یک از آنها برای مادری مثل من تبدیل می شود به یک دغدغه ی فکری لاینحل! در جواب هر یک از این سوالات هم عل...
28 شهريور 1391

حنانه در حرم آقا امام رضا (ع)

یادم باشد انگشت شست دستت را در مشهد کشف کردی! و شروع به مکیدنش کردی. شست پایت را که خیلی قبل تر ها کشف کرده بودی! این عکس را سر نماز جماعت مغرب و عشا گرفتم. آن هم دست عمه زهرایت است! ...
28 شهريور 1391

امام رئوف

به پا بوس امام رضا رفتی دخترم. شب بیداری هایت به ما اجازه نداد بیشتر از سه نوبت شما را به زیارت آقا ببریم ولی همین مجال اندک نقشی ماندگار در دل و جانمان شد. ای امام رئوف، دخترم را در آغوش محبتت بگیر هیچ گاه رهایش نکن ...
28 شهريور 1391

این روزها

روزهای شش ماهگی ات تمام شده اند و چند روزی ست وارد ماه هفتم زندگی ات شده ای. تازه از تبریز برگشته ایم و دو سه روز دیگر عازم مشهدیم، به پابوس آقا امام رضا می رویم تا دست مهربانش را بر سرت بکشد حنانه جانم. دیروز واکسن شش ماهگی را با کمی تاخیر زدیم. مثل دفعات گذشته گریه کردی. از آن گریه هایی که جگرم را می سوزاند! فرنی و سوپی را که برایت درست می کنم خیلی دوست داری و خوب می خوری. شب ها زیاد خوب نمی خوابی. اگر در تخت خودت بخوابانمت مثل سه ماه اول باید مدام بین اتاق خودمان و اتاق شما در رفت و آمد باشم. وقتی خمیازه می کشم همیشه می خندی، راستش را بگو قیافه ام خیلی خنده دار می شود؟! وقتی آدم غریبه ای می بینی یکدفعه لبهایت را ورمیچینی و بغض می کنی. وقت...
19 شهريور 1391

عشق

روزی که عاشق شدم باران می بارید. پدرت از خدا می گفت و از زندگی خدایی. وقتی گفت می خواهد تا هم در دنیا و هم در بهشت در کنار هم باشیم دلم لرزید. وقتی گفت می خواهد تا رسیدن به خدا یاری گر هم باشیم عاشقش شدم. چهار سال پیش من و پدرت هم کلاسی بودیم دخترم. در دانشکده ای که خدا غریبه بود و دین به آسانی به فروش می رفت، او در چشم من گوهری ناب بود. دخترکم روزی می رسد که تو هم عاشق می شوی. من تو را به خدا سپرده ام و می دانم که در آن روز فرق بین عشق و چیزی را که به نام عشق در بازار عرضه می شود خواهی فهمید. خواهی فهمید عشقی که سرشار از بوی خدا باشد تو را می برد تا آسمانها. خواهی فهمید عشق بی خدا پوچ است، گرچه بزک کرده و رنگارنگ است. از خدا می خواهم دوست ب...
3 شهريور 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد